گدای فاطمه (س) ( چهارشنبه 89/9/17 :: ساعت 9:38 عصر)
یا رب البیت الحرام... نیمه شب کمی زودتر رفتیم و مشغول عبادت شدیم!
از بچه ها جدا شدم و تنها بودم... زودتر برگشتم هتل و کمی خوابیدم تا ساعت هفت و نیم و رفتم برای صبحانه! بعدش زود حاضر شدم و راهی حرم شدم... خدا رو شکر در روضه هنوز باز بود... شُرطه های اونجا به خاطر سیل جمعیتی که میخواستن وارد روضه بشن، آدم ها رو بر اساس کشور مرتب میکردن جلو روضه یعنی این قسمت:
و میگفتن کدوم کشور بره داخل! معمولا هم ایرانی ها که از همه بیشتر بودن رو آخر از همه وارد میکردن!! توی این وقتی که منتظر بودیم تا وارد روضه شیم هم می اومدن و برامون سخنرانی میکردن!! مثلا اینکه نماز امام زمان(عج) چیه میخونید؟ فقط باید به خدا متوسل شید و ازین خزعبلات! یک ساعت انتظار کشیدیم تا بالاخره رضایت دادن که وارد شیم! ( توی همین انتظارها بود که با یکی از بچه ها آشنا شدم که مث من اومده بود ولی با یه کاروان دیگه، جالبیش اینجا بود که همدیگه رو جلوی کعبه هم دیدیم! بعدش هم که اومدیم ایران چندین بار اتفاقی هم رو توی گلزار شهدا هم دیدیم و از قضا تقریبا هم محله ای بودیم! و با هم قم رفتیم و ... ) داخل روضه که شدم جوشن کبیر میخوندم و آروم آروم میرفتم جلو...
تا رسیدم نزدیک ستون توبه و نماز خوندم و کمی اون ورتر ستون عایشه بود که پشت اون هم نماز خوندم و بعد خارج شدم از محدوده ی روضه و داخل مسجد مشغول دعا و نماز و قرآن شدم...
اذان ظهر رو دادن و نماز خوندیم و بعدش در روضه رو باز کردن ولی من دیگه نرفتم داخل روضه و رفتم هتل و بعد از ناهار تا ساعت 4 خوابیدم و راهی بقیع شدم...
یکی از بچه ها شکلات داده بود که برای مبعث پخش کنم... چون شب مبعث بود با خودم برده بودم و توی بقیع پخش کردم... پشت پنجره ها صحیفه سجادیه رو باز کردم و خوندم... لذت داره پیش کسی که دعا مال اونه باشی و دعا بخونی...
آخرین باری بود که پشت پنجره های بقیع بودم... با ائمه وداع کردم...
رفتم سمت مسجد و داخلش شدم...
نماز زیارتهای ائمه بقیع رو خوندم و بعد هم اذان مغرب شد و نماز رو خوندیم... دقیقا جایی که من نشسته بودم یعنی اینجا:
یکی اومد گفت میخوایم کلاس بزاریم یه کم جا به جا شدم... چند تا مصری بودن با یه معلم عرب! داشتن قرآن رو حفظ میکردن... خیلی جالب بود برام... یه خانم ترکیه ای کنارم نشسته بود و از تسبیح تربتم که دستم بود خوشش اومده بود! منم دادم بهش... رفتم بیرون از مسجد...
یه خانمی که روی ویلچر بود توی حیاط منتظر عروسش بود که شُرطه های مَرد! نمیذاشتن بمونه سر جاش! چون وقت نماز عشاء بود...
پیش بنده خدا موندم تا نماز عشای اونا تموم شه! بعد هم رفتم و روبروی گنبد نشستم...
شب مبعث بود مثلا...! اما دریغ... کجا بودی ایران که یادت به خیر!! بی خیال هتل و شام و بقیه شدم...توی حیاط...روبروی گنبد خضراء...چه کیفی داشت...اشک بود و اشک بود و اشک...تلافیه روز اول رو شب آخر در آوردم...!
تو همین وضعیت بودم که یکی از دوستان از حرم امام رضا(ع) مسیج داد! من کنار پیامبر و اون کنار نوه ش! شب مبعثِ مشهد کجا و مدینه کجا! چه خبر بود مشهد.... اما مدینه هیج خبری نبود! ساعت 10 رفتم هتل و ساکم رو تحویل دادم و بعدش خوابیدم... الهی لک الحمد بالنعمة...
|
کل لبیک ها
|
||