گدای فاطمه (س) ( جمعه 89/10/3 :: ساعت 4:38 عصر)
یا رب البیت الحرام... روز آخر حضور در مدینه بود... صبح زودتر از روزهای دیگه بلند شدیم و رفتیم مسجد تا به عبادت بپردازیم! بعد از نماز صبح هم همین طور از فرصت های آخری که توی مدینه بودیم استفاده کردیم و ... راه افتادیم سمت بقیع... کلی پیاده رفتیم تا بقیع و گنبد خضراء رو با هم نظاره کنیم!!...
با ائمه بقیع وداع کردیم و آروم آروم راهی هتل شدیم... بعد از صبحانه ریحانه خوابید و منم راهی روضه شدم... حضور آخرین در روضه النبی... یه گوشه کنار یه ستون، اعمال روز مبعث رو انجام میدادم(تف به ریا!!)... که یهو دیدم یه پارتیشن کشیدن و نمیذارن توی محدود روضه وارد شیم!!...قلبم ایستاد!!...گفتم یا رسول الله.....باید با حسرت راهی مکه شم؟!؟! اشک بود که بی اختیار گونه هام رو نوازش میکرد..یا زهرا... به یکی از شرطه ها گفتم اجازه بده منم برم..گفت برو بعد از نماز بیا!!! گفتم ما داریم میریم مکه ، دیگه نیستیم!! قبول نکرد... یکی دیگه از شرطه ها اومد... به اون گفتم....اشکای منو که دید دلش انگاری سوخت!! بهم گفت از خروج اضطراری برو...سر از پا نمیشناختم... و جعلنا... میخوندم و میرفتم...(این آیه وجعلنا من بین ایدیهم... عجب ورد زبونمون شده بود اونجا!! همش میخوندیم و چشمشون رو میبستیم!:دی ) یهو دیدم وارد روضه شدم....آقا جون ممنون.....میخواستم روی ماهش رو ببوسم!!..... ولی... سریع نماز خوندم و با چشای خیس....با دل داغون...با حسرتی که داشت لحظه های آخر میموند توی دلم وداع کردم.... داشتم دق میکردم... خیلی سخته لحظه ی وداع.... رفتم یه گوشه ای از مسجد و مناجات خمس عشر خوندم... نماز شد و بعد نماز هم سریع رفتم سمت هتل... یعنی دوباره این چشای گناهکار لیاقت دیدن پیدا میکنه؟!؟!؟!؟ خداوندا بسی حسرت کشیدیم.......به شهر پاک پیغمبر رسیدیم مدینه آمدیم اما دریغا.....................که قبر حضرت زهرا ندیدیم
|
گدای فاطمه (س) ( چهارشنبه 89/9/17 :: ساعت 9:38 عصر)
یا رب البیت الحرام... نیمه شب کمی زودتر رفتیم و مشغول عبادت شدیم!
از بچه ها جدا شدم و تنها بودم... زودتر برگشتم هتل و کمی خوابیدم تا ساعت هفت و نیم و رفتم برای صبحانه! بعدش زود حاضر شدم و راهی حرم شدم... خدا رو شکر در روضه هنوز باز بود... شُرطه های اونجا به خاطر سیل جمعیتی که میخواستن وارد روضه بشن، آدم ها رو بر اساس کشور مرتب میکردن جلو روضه یعنی این قسمت:
و میگفتن کدوم کشور بره داخل! معمولا هم ایرانی ها که از همه بیشتر بودن رو آخر از همه وارد میکردن!! توی این وقتی که منتظر بودیم تا وارد روضه شیم هم می اومدن و برامون سخنرانی میکردن!! مثلا اینکه نماز امام زمان(عج) چیه میخونید؟ فقط باید به خدا متوسل شید و ازین خزعبلات! یک ساعت انتظار کشیدیم تا بالاخره رضایت دادن که وارد شیم! ( توی همین انتظارها بود که با یکی از بچه ها آشنا شدم که مث من اومده بود ولی با یه کاروان دیگه، جالبیش اینجا بود که همدیگه رو جلوی کعبه هم دیدیم! بعدش هم که اومدیم ایران چندین بار اتفاقی هم رو توی گلزار شهدا هم دیدیم و از قضا تقریبا هم محله ای بودیم! و با هم قم رفتیم و ... ) داخل روضه که شدم جوشن کبیر میخوندم و آروم آروم میرفتم جلو...
تا رسیدم نزدیک ستون توبه و نماز خوندم و کمی اون ورتر ستون عایشه بود که پشت اون هم نماز خوندم و بعد خارج شدم از محدوده ی روضه و داخل مسجد مشغول دعا و نماز و قرآن شدم...
اذان ظهر رو دادن و نماز خوندیم و بعدش در روضه رو باز کردن ولی من دیگه نرفتم داخل روضه و رفتم هتل و بعد از ناهار تا ساعت 4 خوابیدم و راهی بقیع شدم...
یکی از بچه ها شکلات داده بود که برای مبعث پخش کنم... چون شب مبعث بود با خودم برده بودم و توی بقیع پخش کردم... پشت پنجره ها صحیفه سجادیه رو باز کردم و خوندم... لذت داره پیش کسی که دعا مال اونه باشی و دعا بخونی...
آخرین باری بود که پشت پنجره های بقیع بودم... با ائمه وداع کردم...
رفتم سمت مسجد و داخلش شدم...
نماز زیارتهای ائمه بقیع رو خوندم و بعد هم اذان مغرب شد و نماز رو خوندیم... دقیقا جایی که من نشسته بودم یعنی اینجا:
یکی اومد گفت میخوایم کلاس بزاریم یه کم جا به جا شدم... چند تا مصری بودن با یه معلم عرب! داشتن قرآن رو حفظ میکردن... خیلی جالب بود برام... یه خانم ترکیه ای کنارم نشسته بود و از تسبیح تربتم که دستم بود خوشش اومده بود! منم دادم بهش... رفتم بیرون از مسجد...
یه خانمی که روی ویلچر بود توی حیاط منتظر عروسش بود که شُرطه های مَرد! نمیذاشتن بمونه سر جاش! چون وقت نماز عشاء بود...
پیش بنده خدا موندم تا نماز عشای اونا تموم شه! بعد هم رفتم و روبروی گنبد نشستم...
شب مبعث بود مثلا...! اما دریغ... کجا بودی ایران که یادت به خیر!! بی خیال هتل و شام و بقیه شدم...توی حیاط...روبروی گنبد خضراء...چه کیفی داشت...اشک بود و اشک بود و اشک...تلافیه روز اول رو شب آخر در آوردم...!
تو همین وضعیت بودم که یکی از دوستان از حرم امام رضا(ع) مسیج داد! من کنار پیامبر و اون کنار نوه ش! شب مبعثِ مشهد کجا و مدینه کجا! چه خبر بود مشهد.... اما مدینه هیج خبری نبود! ساعت 10 رفتم هتل و ساکم رو تحویل دادم و بعدش خوابیدم... الهی لک الحمد بالنعمة...
|
گدای فاطمه (س) ( چهارشنبه 89/9/10 :: ساعت 9:53 عصر)
یا رب البیت الحرام... چون شب قبل دیر از فروشگاه برگشته بودیم صبح برای نماز نتونستیم بریم حرم از بس خسته بودیم! نماز رو توی هتل خوندیم و تا ساعت 7 خوابیدیم... بعد از صبحانه بچه ها رفتند حرم و شانسشون روضه باز بوده! منم رفتم غسل زیارت کردم و بعد هم راهی حرم شدم... بعد از نماز ظهر و عصر رفتم روضه ولی خیلی توقف نکردم... بعد از ناهار هم بچه ها رفتند خرید اما من نرفتم و راهی بقیع شدم... مزار ام البنین مادر عباس...بی بی پذیرا باش هدیه ای از ناچیز را... خیلی لذت بردم کنارش... از همون جا هم رفتم حرم و مشغول قرآن و دعا و بعدش هم نماز مغرب عشاء شدم و بعد از نماز تنهایی رفتم بازار حرم و کمی خرید کردم! بعد از شام هم باز بچه ها رفتند خرید باز هم نرفتم و خوابیدم! الهی لک الحمد بالنعمة...یا حق
|
گدای فاطمه (س) ( پنج شنبه 89/8/27 :: ساعت 12:4 عصر)
یا رب البیت الحرام... روز چهارم حضور در مدینه... ساعت 6 صبح قرار بر این بود که به زیارت دوره بریم...نماز صبح رو توی حرم خوندیم و بعد از صبحانه راهی شدیم برای زیارت دوره... اولین جایی که رفتیم کوه احد و مزار حمزه عموی پیامبر(ص) و شهدای جنگ احد... احد نام کوهی است در شمال شهر مدینه که حدود چهار کیلومتر با مدینه فاصله دارد. این کوه سرخ رنگ است و بریدگی و قله ندارد. در نزدیکی آن مردم مدینه مزرعه و باغ داشته و دارند. بعد از کوه احد به سمت مساجد سبعه و محل جنگ احزاب(خندق) رفتیم... مساجد سبعه یا هفتگانه: شهرت هفت مسجد در شمال غربى مدینه در دامنه و بالاى کوه سلع در منطقه عملیاتى غزوه خندق (احزاب)... این مساجد را به یادبود افرادى که در آن جا در سنگر بوده اند و یا نماز خوانده اند ساختند... از این میان شش مسجد فتح (در این مسجد بود که رسول خدا (ص) در جنگ خندق برمشرکان نفرین کرد و آنان شکست خوردند)، مسجد على(ع)، مسجد فاطمه(س)، مسجد سلمان، مسجد ابوبکر، مسجد عمر (یعنى مساجد سته) در این منطقه مشخص اند و هفتمین مسجد را برخى مسجد عثمان مى دانند (که تخریب شده) و بعضى مسجد ذوقبلتین...
تمامی این مسجدها رو به خراب شدن بود و به جای آنها در حال ساخت مسجد جدیدی بودند...
مقصد بعدی مسجد ذو قبلتین بود... مسجد قبلتین ـ متعلق به طایفة بنو سلمه ـ از مساجد بسیار قدیمی در غرب مدینه است که به دلیل ارتباط آن با تغییر قبله، باید زمان بنای آن، در دو سال نخست هجری باشد. این مسجد بدان جهت که در میان طایفهی بنو سلمه بوده، به نام «مسجد بنی سلمه» نیز مشهور است.
آخرین جایی که رفتیم مسجد قبا بود... هنگامی که رسول خدا (ص) از مکه به سوی مدینه هجرت میفرمود، پیش از وارد شدن به مدینه، مدت کوتاهی در قبا منتظر علی بن ابیطالب (ع)ماند. میزبان رسول خدا در قبا مربدی(به حیاط خلوت یا زمینی خارج از محوطه مسکونی خانه گفته میشود که به کار نگهداری شتر یا خرمنکوبی یا خشک کردن خرما میآید) در کنار خانه خود داشت. یکی از هم کاروانیامون یه هندوانه گرفت و قبل ازینکه وارد مسجد بشیم خوردیم! بعد از زیارت دوره به سمت هتل رفتیم و سریع به سمت حرم رفتیم برای نماز ظهر و عصر... بر خلاف روزهای دیگه روضه نرفتم و مشغول قرآن خوندن شدم... ساعت نهار که شد رفتم هتل و ناهار خوردم... عده ای از کاروانمون میخواستن برن مسجد شیعیان...ما نرفتیم و رفتیم حرم و مشغول دعا و قرآن و نماز شدیم... شب هم بعد از شام رفتیم فروشگاه القمه تا بحث سوغاتی رو تمومش کنیم! دو سه ساعتی رو تلف کردیم و بعد هم به سمت هتل و خواب راهی شدیم! الهی لک الحمد بالنعمة...یا حق
|
گدای فاطمه (س) ( جمعه 89/8/21 :: ساعت 5:10 عصر)
یا رب البیت الحرام... به دلیل اینکه میخواستیم نیم ساعت قبل اذان تو مسجد باشیم، ساعت سه و نیم بیدار شدیم و راهی شدیم... من از بقیه جدا شدم و مشغول شدم... بعد از اذان و نماز صبح، قرآن خوندم... اکثرمون تصمیم داشتیم یه ختم قرآن داشته باشیم در طول سفر...بعضیهام مدینه یه ختم و مکه یه ختم میخواستن داشته باشن... صبح جمعه بود و دعای ندبه... عزیز علی ان اری الخلق و لا تری... مهمان پیامبر باشی و ندبه کنی فراق فرزندش رو... بعضی از سقف های مسجد النبی از نوع متحرک هستن...سقف های چوبی که با فیروزه تزیین شدن...
نزدیکای طلوع آفتاب که میشه این سقف ها کنار میره تا هوای داخل مسجد عوض شه و حدودا تا ساعتای 8-9 صبح به همون حالت کنار رفته هست...
هوا که روشن شد رفتم هتل و صبحانه خوردم و خوابیدم! ساعت 9 و نیم بیدار شدم و به سمت حرم رفتم...ریحانه بعد از من اومد...ولی کنار هم ننشستیم تا مشغول عبادت باشیم تا حرف زدن!! روز جمعه بود و نماز جمعه... خیلی شلوغ بود مسجد... امام جمعه خطبه هایی رو خوند که چندین و چند بار کلمه ی عایشه توش بود! مام که اصلا متوجه نشدیم چی میگه! بعد از نماز جمعه، ما نماز ظهر و عصرمون رو خوندیم و با هم رفتیم سمت روضه... شلوغ تر بود... در ضمن مسجد النبی بیشتر از 2104 ستون داره و ستون های مهم در قسمت جنوبی مسجد، که تقریبا در محدوده روضه هس، قرار دارن... یه توضیح مختصری درباره ی بعضی از ستون های مهم مسجد النبی بگم: ستون حنانه: این ستون بر جایی نهاده شده که تنه درخت خرمایی که پیامبر (ص) به هنگام ایراد خطبه بر آن تکیه می کرد، در آنجا بوده است پس از آن که برای آن حضرت منبری ساختند از آن ستون ناله ای برخاست و به همین دلیل به آن ستون حنانه می گفتند. ستون توبه: آن را ستون ابولبابه نیز می نامند. پس از شکست بنوقریظه ابولبابه به خاطر گناهی که مرتکب شد مورد بی توجهی پیامبر (ص) و یاران آن قرار گرفت و سرانجام خود را به مسجد بست تا آن که آیه ای در پذیرفته شدن توبه او نازل شد.رسول گرامی اسلام(ص) نوافل (نمازهای مستحبی) خویش را نزد آن ستون به جای میآوردند و گاهی نیز نزد آن اعتکاف میکردند. در روایت شیعه خواندن نماز و دعا و عبادت نزد این ستون بسیار سفارش شده است. ستون محرس: در کنار این ستون، علی (ع) می ایستاد و از پیامبر (ص) محافظت می کرد. ستون وفود: در کنار این ستون پیامبر (ص) با سران قبایل و هیأت های نمایندگی و سیاسی دیدار می کرد. ستون سریر: رسول خدا (ص) در کنار این ستون تختی از شاخه های خرما می گذاشت و شب بر روی آن استراحت می کرد.
بعد از زیارت، برگشتیم هتل و بعد از نهار کمی استراحت کردیم و راهی شدیم به سمت مسجدهای نزدیک مسجدالنبی... اول از همه رفتیم به سمت مسجد امام علی(ع) در جنوب غربی مسجد النبی که درش رو بسته بودند!
بعد از اون رفتیم به سمت مسجد غمامه که داخلش رو داشتن تعمیر میکردن که داخلش نتونستیم بریم! «غمامه» به معنای ابر است. سبب نامگذاری آن به «غمامه» این است که: رسول خدا در آنجا برای باران دعا کرد و چون دعا خواند ابری پدید آمد و باران بارید.این مسجد در مجاورت مسجد امام علی (ع)، عمر و ابوبکر در منطقه «نخاوله» قرار دارد.
بقیه گروه رفتند به سمت مسجد مباهله که کمی دورتر بود... «مسجد مباهله» یادآور رویدادی تاریخی بزرگی است. که اهل سنت به آن «مسجد الاجابه» میگویند. «مباهله» در لغت «بر یکدیگر نفرین و لعنت کردن» است. در سال دهم هجرت گروهی از ترسایان نجران (ناحیهای است در یمن در جنوب عربستان) نزد رسول اکرم(ص) آمدند و دربارة عیسی (ع) با او گفتگو کردند. رسول خدا(ص) فرمود عیسی بندة خدا و کلمة او بود که آن را بر «مریم» القا فرمود. گفتند: چگونه ممکن است انسانی بیپدر به دنیا آید؟ قرآن در این باره نازل شد که مثل عیسی، مثل آدم است. چون گفتگو طولانی شد رسول اکرم(ص) به حکم خدا فرمود: ما و شما پسران، زنانمان و خودمان مباهله میکنیم تا لعنت خدا بر دروغگویان باشد. در آن روز که بیست و چهارم و به قولی بیست و یکم ذوالحجه بود رسول خدا(ص) با علی مرتضی و زهرا و حسن و حسین (علیهم السلام) بیرون شدند. ترسایان چون عظمت و جلال آن بزرگواران را دیدند، ترسیدند و از مباهله چشم پوشیدند و با رسول خدا(ص) مصالحه کردند و پرداختن جزیه را پذیرفتند. ولی ما نرفتیم و رفتیم بازار حرم تا کمی هم به بحث خریدِ سوغاتی پرداخته باشیم! بعد هم اذان مغرب شد و توی حیاط نماز رو به جماعت!! خوندیم...البته ما به این جماعتها اکتفا نمیکردیم و خودمون دوباره نمازمون رو میخوندیم... با ریحانه توی صف نماز مشغول عکس گرفتن بودیم که یهو یکی از شُرطه ها به سمتمون اومد و میخواست گوشی هامون رو بگیره که مونده بودیم چه کار کنیم!! یه کم التماسش کردیم و من یه چند تا عکس از حرم امام رضا(ع) بهش نشون دادم و به دلش رحم افتاد و بی خیالمون شد! خدا بهمون رحم کرد و گرنه خدا میدونه عاقبتمون چی میشد!! بعد هم رفتیم هتل و بعد شام هم با استرسی که گرفته بودیم خوابیدیم! الهی لک الحمد بالنعمة...یا حق
|
گدای فاطمه (س) ( چهارشنبه 89/8/19 :: ساعت 12:7 عصر)
یا رب البیت الحرام... ساعت نزدیکای چهار صبح، 4 نفری حرکت کردیم برای نماز صبح... کلی از مسیر رو دور زدیم تا تونستیم از یه دری که مخصوص خانم ها بود وارد شیم... نماز رو خوندیم و من و یکی دیگه شروع کردیم به خوندن نماز حضرت رسول(ص)... اما دو نفر دیگه از بس حرف زدن که ...! ساعت 6 و نیم حرکت کردیم بریم هتل... هوا ابری بود... صبحانه رو خوردیم و استراحت کردیم...ساعت 9 ریحانه گفت بریم خرید اما چون فقط ما دو نفر بودیم نرفتیم و رفتیم حرم و باز هم دیر رسیدیم و درهای روضه بسته بودند...نزدیک یکی از درها نشستیم و تا اذان ظهر به نماز و دعا و ذکر مشغول شدیم...اذان که داد و نماز خونده شد، خودمون نماز ظهر رو دوباره خوندیم و عصر رو هم خوندیم و منتظر شدیم تا درها باز شه...از هم جدا شدیم و رفتیم داخل روضه... نزدیکای ستون توبه و ضریح پیامبر و خونه بی بی...انگار که در آغوش پدرتی...اشکات بی اختیار می آن...خدایا شکرت... ساعت 3 برگشتم سمت هتل، آفتاب بدجوری سوزان بود... رفتم رستوران هتل و غذا تموم شده بود!! نون و ماست گرفتم و رفتم سمت آسانسور که 2 خانم که اونام دیر رسیده بودن ولی غذا بهشون رسیده بود و غذاشون رو داشتن میبردن اتاقشون، اونجا بودن... وقتی فهمیدن غذا ندارم کلی اصرار کردن که برم پیششون و باهاشون غذا بخورم....منم دیدم زشته روشون رو زمین بندازم رفتم! 2 خانم بودن با یه پیرمرد توی اتاقشون... یه کم غذا خوردم و کلی تشکر کردم و رفتم اتاقمون که دیدم ریحانه رفته جلسه! منم رفتم جلسه و حاج آقا در مورد احکام طواف صحبت میکرد...متاسفانه روحانی مون خیلی خشک و یواش صحبت میکرد و واقعا حوصله ی ادم سر میرفت...مام که از قبل تمام احکام رو مطالعه کرده بودیم و تو جلسات تهران همه چی رو یاد گرفته بودیم وقتی دیدیم دیگه حوصله مون نمیکشه بلند شدیم!! ریحانه با دو نفر دیگه رفتند سمت بقیع و من موندم یه کم استراحت کنم... بعد که منم خواستم برم بقیع، دیدم همه تو لابی هتل جمع شدن که با هم برن... رفتیم ضلع شمالی بقیع... حاج آقا یه کم از افرادی که تو بقیع دفن شده بودن صحبت کرد...که علاوه بر قبر چهار امام عزیزمون، قبر بیشتر زنان پیامبر و نیز عباس عموی پیامبر و فاطمه بنت اسد مادر امام علی (ع) و ام البنین مادر حضرت عباس و عمه های پیامبر و ابراهیم پسر پیامبر و برخی دیگر از بزرگان در این قبرستان قرار داره و میگفت زن هایی که دفن شدن روی قبرشون دو تا سنگ هست ولی مردها یه سنگ رو قبرشونه! نزدیک غروب بود و همه راهی حرم شدیم... شب جمعه بود... قرآن خوندم تا اذان شد و نماز مغرب و عشاء رو خوندم و دعای کمیل...الهی و ربی من لی غیرک...دعای کمیل اونم داخل مسجدالنبی... بعد راهیه هتل شدم... بعد از شام هم خستگی باعث شد که زود خوابم ببره!! الهی لک الحمد بالنعمة...یا حق
|
گدای فاطمه (س) ( سه شنبه 89/8/11 :: ساعت 2:57 عصر)
یا رب البیت الحرام...
از پله ها بالا رفتیم و پشت پنجره ها ایستادیم... یکی از پنجره ها که دقیقا روبروی قبور ائمه بود، سکو داشت... از سکو بالا رفتیم و مستقیم قبور رو از دور نگاه میکردیم...دلم نسوخت که چرا نمیتونم برم داخل...چون دیدی که ما داشتیم فرق زیادی با مردا نداشت! به همین قدر هم شکر...! زیارت نامه خوندیم... السَّلامُ عَلَیْکُمْ اَئِمَّهَ الْهُدى... از سکو اومدم پایین و یه کم دورتر رفتم پشت یه پنجره و مداحی آخر یه روز شیعه برات حرم میسازه رو گوش دادم...وای ازین غربت...کبوترای بقیع که بال و پرشون خاکی بود...
وارد مسجد النبی شدیم و بعد از دعا و نماز مغرب و عشاء راهی هتل شدیم...شام رو خوردیم و اولین روز حضور در مدینه رو با خواب به اتمام رسوندیم...
الهی لک الحمد بالنعمة...یا حق
|
گدای فاطمه (س) ( پنج شنبه 89/7/29 :: ساعت 8:38 عصر)
یا رب البیت الحرام...
بعد از استراحت، من و ریحانه رفتیم حرم...اینبار روبنده هم زدیم! ریحانه هم برای من هم برای خودش دوخته بود... روزی سه بار درهایی که به سمت روضة النبی (بین قبر پیامبر و منبر پیامبر رو روضة النبی مینامند و قطعه ای از بهشت) هست رو برای خانم ها باز میکنن... یک بار صبح حدودا ساعت 9... یک بار بعد نماز ظهر...یک بار هم بعد نماز عشاء... به این امید که میتونیم بریم سمت ضریح پیامبر (البته ضریح که نمیشه گفت! یه اتاق چهار گوش که داخلش تاریکه و دیواراش رو با قفسه های قرآن پوشونده بودن! که مردم بیشتر حواسشون به این باشه که اینجا قطعه ای از بهشته تا قبر پیامبره!! توی عکس، پشت پارتیشن، یه گوشه از ضریح رو نشون میده!) از در عثمان وارد مسجد شدیم... اما درها رو بسته بودن! داخل مسجد مشغول نماز و قرآن و زیارت و دعا شدیم تا اذان بشه... ریحانه مدام اشک میریخت ولی من هم چنان مبهوت بودم... بعد از نماز ظهر همه پشت درها منتظر بودن تا درها باز شه و بریم سمت ضریح پیامبر... درها باز شد و همه دویدن! اشتیاقی داشتن که وصف ناشدنی بود... قطعه ای از بهشت...روضه النبی... روضه رضوان... ستون توبه...ستون عایشه...خانه حضرت زهرا...در سوخته...کجایی اشک؟! قسمت روضه رو با فرشای سبز پوشونده بودن...واقعا انگار توی بهشت بود آدم...احساس سبکی...احساس اینکه کنار رسول خدایی وصف ناشدنی بود... 4 رکعت نماز خوندم ولی به خاطر جمعیت زیاد اونجا، شُرطه ها(خادمان حرم!!!) بلندم کردن...رفتم سمت ستون توبه و 2 رکعت دیگه نماز خوندم... مناجات توابین بالاخره به دادم رسید... الهی البَسَتْنی الخطایا ثوب مذلّتی... نماز پشت ستون توبه...یاد اینکه مذنبم...یاد گناها...بالاخره اشک جاری شد...یا زهرا... نمیتونستم دل بکنم...من گناهکار توی بهشت بودم و مجالی نبود و باید میرفت...طعم شیرینی بود نجوا با رسول خدا که پدر امتم هست... هوا به شدت گرم بود... ساعت 3 رسیدم به هتل و یه راست رفتم رستوران! فقط من مونده بودم که غذا نخورده بودم!! غذا بود ولی! خوردم و بعد مشغول شستن لباس شدم و زود حاضر شدیم برای رفتن به سمت بقیع!
بقیع رو هم فقط روزی یکبار اونم 4 عصر اجازه میدادن تا خانم ها از پله ها بالا برن و فقط حق داشتن از دور قبور ائمه رو نگاه کنن... اما آقایون هم صبح ساعت 7 هم عصر ساعت 4 درهای بقیع به روشون باز میشد و ... :(
الهی لک الحمد بالنعمة...یا حق
|
گدای فاطمه (س) ( یکشنبه 89/7/25 :: ساعت 11:20 صبح)
یا رب البیت الحرام...
ساعت 5 بعد از ظهر به وقت اونجا بود که حرکت کردیم به سمت مدینه...
وقت اذان که شد یه جا ایستادیم و نماز خوندیم و شام خوردیم و دوباره حرکت کردیم... به دلیل اوضاع نامساعد قبل از حرکت توی ماشین خوابم برد! 10 دقیقه مونده بود تا مدینه... تا یار ... تا بانو ... تا جای پای حسین!...تا گذرگاه مهدی...اشک بود... نگاه منتظر بود... اشک بود... مناره های مسجد بود و بی اختیار تمام قد بلند شدن... السلام السلام یا رسول الله... مهمونی داشت شروع میشد...یا ریحانه النبی سپاست... ساعت 10 و نیم به هتل بستان طیبه رسیدیم و به من و دوستم ریحانه یه اتاق دادن و رفتیم مستقر شدیم و غسل کردیم و تا ساعت 3 یه کم خوابیدیم... همگی تو لابی هتل جمع شدیم تا بریم زیارت....دل تو دلمون نبود... ساعت 4 حرکت کردیم... اذان صبح...گنبد خضراء روبرو...ذکر بر لب...شوق در دل...اما اشکی نبود..انگار اصلا اشکی آفریده نشده بود توی چشام...خدایا چرا خشکم زده....همه ضجه میزدن ولی من....مات و مبهوت بودم...
گفتن نماز جماعت رو توی حیاط بخونید و زود برگردید... اتصال صف ها که اصلا درست نبود! برا حفظ ظاهر، جماعت خوندیم و خودمون باز به فرادی نماز صبح رو خوندیم و همراه روحانی کاروان به سمت بقیع رفتیم... یا حسن مجتبی(ع) یا زین العابدین(ع) یا محمد بی علی(ع) یا جعفر بن محمد(ع) توی دلم خالی شده بود... زمزمه میکردم: آخر یه روز شیعه برات حرم می سازه... آهسته آهسته میرفتیم و ... آقایون از پله ها بالا میرفتن و ما همون پایین حسرت می خوردیم... از همون دور زیارت نامه خوندیم و ... بازم اشکی نبود... یا رب به فریاد رس...
به طرف هتل حرکت کردیم و بعد از صبحانه بیهوش شدیم!!
الهی لک الحمد بالنعمة...یا حق
|
گدای فاطمه (س) ( جمعه 89/7/23 :: ساعت 12:4 عصر)
یا رب البیت الحرام
روزها یکی پس از دیگری سپری می شد و من چشم انتظار بودم برای اول مرداد 87 ... ادامه مطلب، دست نوشته هامه توی اون زمان...
از اشکایی که یک سال و نیم پیش توی شلمچه برای این سفر ریختم نمیگم...از برات امضا نشده ی کربلایی که شهدای اونجا بهم دادن و سرم رو گرم کردن نمیگم!...از خون دلایی که خوردم نمیگم...از برات مکه ای که یک سال پیش نمیدونم چه گناهی کردم که خدا ازم گرفت نمیگم...از اینکه اصلا نیت من از دانشگاه رفتن چی بود نمیگم...از انفاقایی که برای ثبت نامش..دوندگی هاش....پولایی که زیر میزی ازمون خواستن و زیر بار نرفتیم نمگیم...!
از این میگم که بلافاصله بعد از سفر سوریه اسمم برای مکه در اومد...از این میگم که خیلی مراقب بودم که مبادا گناهی کنم مبادا حرفی بزنم که خدا دوباره پشیون شه...قربوووووونش برم...این بار دیگه عنایت کرد و راهم داد...
سفر به سرزمین وحی...به سوی خدا....به سوی رسولش و دختر و پسراش...
سفر به جایی که روزی حسین توش دنیا اومده و زندگی کرده....
حج : حرکتی از خود به سوی خدا همراه با خلق
قبل از حرکت فکر جا موندن از سفر داشت دیوونه ام میکرد! حال خوشی نداشتم....مرگ رو جلوی چشام میدیدم...حس قسمت نشدن...تمام آرزوها و خیالا و رویاهایی که برای این سفر چیده بودم از سرم پریده بود! ساعت 9 باید فرودگاه می بودم و تا ساعت 8 حال بدی داشتم..خدایا این چه قسمتی بود؟! میترسیدم برم دکتر و موندگار شم و از قافله عقب بمونم...اما همین که سوار ماشین شدم انگار معجزه شد و تموم اون درد و مرض نابود شد...الهی شکرت....الحمد لله رب العالمین... سر موقع رسیدیم فرودگاه و کاروانمون رو پیدا کردم و مدارک رو از مدیر کاروان گرفتم و با دوستم از خانواده هامون خداحافظی کردیم و داخل شدیم... ساک هامون رو تحویل قسمت بار دادیم و با خیال راحت رفتیم و از گیت رد شدیم و منتظر بودیم تا ساعت 12 بشه و پرواز کنیم... از اخرین گیتی که رد شدیم ساعت 1 بود و صدای اذان اومد... منم فرصت رو غنیمت شمردم و همونجا چفیه م رو پهن کردم و نماز ظهر و عصر رو خوندم و بقیه هم اومدن کنارم و مشغول نماز شدن... بلافاصله بعد از نمازمون وارد هواپیما شدیم... جامون رو پیدا کردیم و نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم...! تقریبا سر موقع پریدیم...! (ساعت 2) وقتی یه کم از پرواز گذشت دو رکعت نماز توی آسمون خوندم! چه طعم شیرینی داشت سجده در برابر معبود وقتی که زمین زیر پاته!
لحظه شماری میکردیم تا زمان سپری شه و زودتر برسیم به جده... بعد از تقریبا دو ساعت و نیم، ساعت 4ونیم و به وقت اونجا 3 هواپیما به زمین جده نشست و پیاده شدیم....هواش خیلی گرم بود و شرجی... ساک هامون رو تحویل گرفتیم و سوار اتوبوس هامون شدیم تا بریم به سمت مدینه...
الهی لک الحمد بالنعمة...یا حق
|
کل لبیک ها
|
||